دختر زمستان


آزادي

اينــــــجا ايرانــــــ است
...
سرزميــــــن من
...
جايي كه آزاديــــــ فقــــــط نام يك ميــــــدان است
...
خوشــــــا بحال مســــــافر كشان ميدانــــــ آزادي
!!!
چه آزادانــــــه فريــــــاد ميزنند
:
آزاديــــــ...آزاديــــــ
... !!!
و عــــــابري خســــــته ميپرســــــد: آزادی چند؟؟؟
 
و من شخــــــصی را دیــــــدم کهــــــ ســــــوال کرد: آزادی کجاســــــت؟؟
 
گفتــــــم رد کردی
...
 
آزادی قبــــــل از انقــــــلابــــــ بود
...
 

نويسنده: maryam | تاريخ: چهار شنبه 12 مهر 1398برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دل نوشته

من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی؟
پنجره اتاق را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من...
غصه هایت برای من...
همه بغض ها و اشکهایت برای من...
بخند برایم٬ بخند...!
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را...
صدای همیشه خوب بودنت را...
من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی؟
پنجره اتاق را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من...
غصه هایت برای من...
همه بغض ها و اشکهایت برای من...
بخند برایم٬ بخند...!
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را...
صدای همیشه خوب بودنت را...


ادامه مطلب
نويسنده: maryam | تاريخ: شنبه 15 مهر 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

گیرم که باخته ام!!!

اما کسی جرات ندارد به من دست بزند

یا از صفحهء بازی بیرونم بیندازد

"شوخی نیست من شاه شطرنجم... " !!!

نويسنده: maryam | تاريخ: شنبه 15 مهر 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دست كسي رو كه دوست داري بگير!!


دختر کوچولويي و پدرش از رو پلي مي گذشتن.
پدر يه جورايي ميترسيد، واسه همين به دخترش گفت: عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.
دختر کوچيک گفت: نه بابا، تو دستِ منو بگير.
پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد: چه فرقی میکنه؟
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي برام بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم.
امااگه تو دست منو بگيري، من با اطمينان ميدونم هر اتفاقي هم که بيفته، هيچ وقت دستم رو ول نميکني.
درروابط دوستانه، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست؛ به عهد و پیمانهاش هست.

پس دست کسی رو که دوست داری بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رو بگیره.....
 

نويسنده: maryam | تاريخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

گاهي وقتا...

 

 می دانی؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است !
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی :
بگذار منتـظـر بمانند
!

 

نويسنده: maryam | تاريخ: چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

پروردگارا !

 
"پروردگار من ،جهان سرشار از دلبستنها ودل شکستنهاست


و چه حسي دارد


وقتي دل شکسته از دل بستنها

به تو روي مي آورم

تا در کنار تو

بار ديگر آرامشي را تجربه کنم


که در کنار بندگانت از دست دادمش

نويسنده: maryam | تاريخ: چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

بعد از تو ...

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!

دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟

پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟

دختر : واااای... از دست تو!!!

پسر: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

دختر : اه... اصلا باهات قهرم.

پسر: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟

دختر: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟

پسر: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .

دختر: ... واقعا که...!!!

پسر: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟

دختر: لوووووووس...

پسر: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !

دختر: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟

پسر: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من!

دختر: من از دست تو چی کار کنم ؟؟؟؟؟


ادامه مطلب
نويسنده: maryam | تاريخ: چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |